ارسال شده توسط مرجان در 90/11/11:: 9:1 صبح
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند با هم مسابقه همپیشی(دو) بدهند.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.
مردم زیادی برای دیدن همپیشی و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و همپیشی آغاز شد...
راستش کسی از مردم باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند...
شما می توانستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:
"اوه، عجب کار سختی!"
" اونها هیچوقت به نوک برج نمی رسند!"
" هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست، برج خیلی بلنده!"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ، به جز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد" خیلی مشکله!!! هیچکس موفق نمی شه"
و شمار بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف، ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد. بالا، بالا و باز هم بالاتر...
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ز ادامه بالا رفتن منصرف شدند، به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!
بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار ا انجام داده است؟
از او پرسیدد که چگونه توانایی رسیدن به نوک برج و کامیاب شدن رو پیدا کرده؟
و روشن شد که برنده مسابقه کر بوده!!!
نتیجه اخلاقی این داستان اینه که : هیچوقت به جملات منفی و مأیوس کننده دیگران گوش ندید چون اونا زیباترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوش رو دارید! همیشه
به توانایی واژه ها بیندیشید، چون هرچیزی که می خونید یا می شنوید روی کارهای شما تأثیر می گذارد.
پس همیشه مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون...
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید:
من همه کار می تونم بکنم.
این متن رو برای کسانی که براتون اهمیت دارن بگید و اون ها کمی امید بدید.
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج می شن... ولی دوستان خوبتون جا پاهایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت...
موفق باشید.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط مرجان در 90/4/9:: 12:3 صبح
نردبان دلم شکسته است،
می شود برای من کمی دعا کنید؟
یا اگر خدا اجازه می دهد،
کمی به جای من خدا خدا کنید؟
راستش دلم مثل یک نماز بین راه،
خسته و شکسته است،
می شود برای بی قراری دلم،
سفارشی به آن رفیق باوفا(خدا) کنید؟
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط مرجان در 90/2/22:: 6:45 عصر
زندگی زیباست ...
و هر روزش آغازی دوباره
برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته...
زندگی زیباست ...
به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز ...
و با اندکی زبری به زبری حاشیه های برگ رُز ....
و اما با دور نمایی زیبا و فراموش نشدنی
با صحنه های رنگارنگ و دل نشینش ...
بی سایه .. بی غم
و با اندکی پستی و بلندی ...
کسی چه می داند ؟
همیشه آنگونه که میخواهیم نیست ...
و هرچه میخواهیم به دست نمی آید ...
هجران ها هم حکمتی دارند ..
اما زندگی همچنان زیباست ..
می توان خاطراتی خوب در ذهن حک کرد
و باقی را دور ریخت ....
یاد و خاطره زیبایی های زندگی تا پایان عمر نشاط و سرزندگی به دنبال دارد
پاییز را هم می توان زیبا دید
نگو خزان است و زردی ..
اتفاقات هم حکمت خاص خود را دارند ..
همانطور که شاخه های خشک مجموع صدای دل نشین ِ قدم هایمان رامی سازند...
خش خش برگ ها هم زیباست
اگر بخواهیم..
مشکل همیشه هست .
نگاه ماست که به آن قیمت و تخفیف می دهد
باید دید و نگرش عوض شود
نگاه کردن از قابی دیگر به زندگی هم جذابیت و سودمندی اثر بخشی را
برایمان به ارمغان می آورد
این راهی ست برای غلبه بر مشکلات و نهایت پیروزی و شادکامی
گاه باید مسیر خود را عوض کنیم
همیشه یک راه پاسخگو نیست
جرأت انتخاب روشی جدید را داشته باشیم
شاید اینگونه پیروز شدیم ...
راه های حل مشکلات زیاد است و
همه کلیدی به دستمان خواهند داد
و البته به شرط آن که ریسمان امید و هدفهایمان
گسیخته نشود ...
بپذیریم که مسئول اعمالمان خودمان هستیم
و خالق ِ یکتا, بی حساب و کتاب ما را رها نخواهد کرد
و نظاره گر و دست گیر ما ست
تنهایمان نمیگذارد
چه در سختی
و چه شادی
و بدانیم هرچه انجام میدهیم ثبت خواهد شد ..
و خوبی و نیکی کردن را فراموش نکنیم..
آری اینگونه است رسیدن به اوج ..
باید بخواهیم
نهراسیم
بتوانیم
ببینیم
تلاش کنیم
فردا را بخواهیم
از گذشته به جز تجربیاتش ما بقی را دور ریزیم
آری
زندگی با همه سختی ها و مشکلاتش
باز هم زیباست
رنگارنگ و شیرین
برگرفته از : p30city.net
ارسال شده توسط مرجان در 89/11/15:: 9:0 عصر
بلاخره تصمیم گرفتم.قلبم رو روبروم گذاشتم گفتم چی شده چرا وقت و بی وقت بغض می کنی؟چرا ناراحتی؟
تپش هاش تندتر شد، گفتم آروم باش تو قلب منی و من دوستت دارم پس نگران نباش! بگو من چی کار کنم؟
گفت: تو می دونی ولی...
بهش گفتم من این همه آدم رو کنار خودم دارم این همه دوست دارم چرا قدرشون رو نمی دونی؟
آروم گفت: ... تو فکر می کنی همه اونها کنارت هستند،اما همه اونها که قلبشون کنار من نیست! اشکهاش روی صورتش جاری شد...
با ناراحتی ازش پرسیدم من باید چی کار کنم چه جوری تو رو شاد نگه دارم که دیگه گریه نکنی؟
گفت: سعی کن قلب آدم ها رو به دست بیاری. اون وقت قلب اونها میشه همدم من ، حتی اگه ازشون دور هم باشی ما قلب ها به هم نزدیکیم. تمام سعی ات را بکن تا همیشه منو شاد نگه داری.
گفتم : آخه چه جوری قلب دیگران رو بدست بیارم و تو رو شاد کنم؟
گفت: ما قلب ها از شاد شدن همدیگه شاد میشیم. هر وقت می خوای منو شاد کنی، قلب یه نفر دیگه رو شاد کن.اون وقت، اون قلب از من تشکر می کنه و به من نزدیک میشه. اون وقت منم شاد میشم، پس بخاطر قلب خودت ،قلب دیگران رو شاد کن!!!
غرور هدیه شیطان است و عشق هدیه خدا
و ما هدیه شیطان را به هم میدهیم
و لی هدیه خدا را از هم پنهان می کنیم...
ارسال شده توسط مرجان در 89/11/8:: 11:41 عصر
کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود ،روی ساحل نوشت:دریا، دزد کفش های من!
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت:دریا، سخاوتمندترین سفره هستی!
هر کسی چیزی نوشت، موج آمد و جملات را شست و برای من این پیغام را داشت:
برداشت های دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی!!!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط مرجان در 89/10/18:: 9:9 عصر
بگذار باشم! این رنگ من است.بودن خود خیلی بزرگ است.بودن رها از بازی ها، رها از رنگ های پس زمینه، رها از پیچیدگی ها.می خواهم باشم هر گونه که هستم، هرآنگونه که باید باشم، بدون بازی ، بدون هیاهو،بدون گم شدن. زندگی را دور نزنیم بودن نیازی به این همه بازی ندارد.صمیمیت، مهربانی، دوستی بدون بازی هم هستند. بازی ها را رها کنیم. زندگی خود در پیش رویمان است. زندگی بدون رنگ و رنگارنگ... زندگی بی رنگ است اگر ما رنگش نکنیم!!!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط مرجان در 89/10/2:: 9:26 عصر
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکتی چوبی،روبروی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم.
- قبلاً اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره.
دخترک بلند شد و به طرف دوستانش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد،کیفش رو باز کرد،عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
منبع:{مجله اطلاعات هفتگی- شماره 3357}
ارسال شده توسط مرجان در 89/9/28:: 5:20 عصر
دل هر جایی/جواد محدثی
دلها،گاهی اسیر کمند«محبّت» اند.
اما، محبت های پایدار یا روزانه و گذرا؟
این حرفی است قابل تأمل!
زیر سایه کدام ابر،نشسته اید؟
در بیابان های داغ، در پی کدام«سراب» به جای آب دویده اید؟
مگس را روی کدام طعمه،ثابت و استوار دیده اید؟
نه سایه ابر،ماندگار است، نه سراب های «آب نما» تشنه را سیراب می سازد، و نه الفت مگسها با آنچه بر آن می نشینند، دائمی است.
سعدی، بی جهت نگفته است که:
این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی!
چه کسی گفته است که باید محبت را حراج کرد و به قیمت مفت یا ارزان، به این و آن بخشید؟
محبت و دل،گنجی است که نباید در اختیار هرکس گذاشت.قابلیت طرف را باید سنجید،اگر لایق بود،دل به او باید داد. و گرنه همان بهتر که دل،محبوبی نداشته باشد و خانه قلب تهی باشد.
خانه را اگر خالی نگه داری، بهتر از آن است که به یک دزد و کج دست، اجازه دهی. چه حرف عمیق و زیبایی امیرالمؤمنان(ع)دارد ،که فرموده است:
اگر جای مناسبی برای محبت و عشق خود پیدا نکردی آن را بذل و بخشش مکن،حراج محبّت ممنوع!
انس و الفت داشتن با دیگران خوب است و خشک و بی لطافت بودن،بد!
اما شاخه دل را باید مواظب بود که به کدام خانه،می آویزد؟ و حیاط دل را باید کنترل کرد که سایه کدام دوست و دوستی بر آن می افتد؟
همیشه چنین نیست که بر غنچه وجودتان و بر گل زندگیتان،«پروانه عشق» بنشیند، گاهی هم «حشرات آلوده»اند و «مگس های هر جایی».
کبوتر دلتان هم باید جَلد خانه ای باشد که«وفا» و «صداقت»، آن را ساخته باشد، نه «دام» و «تزویر».
خوشا به حال آنان که دوستیهایشان را بر پایه«شناخت» و «اصالت» قرار می دهند و هر آوای خوش و «نمای»فریبنده،گولشان نمی زند.
درود به دوستیهای پایدار و عشق های خالص.
کاش می شد«دلهای هرجایی» را زندانی کرد،تا این قدر آمار «جدایی» و «نامردی» و«نا مرادی» بالا نمی رفت! ...
کاش می شد «دوست» را از «دوست نما» براحتی تشخیص داد و فریب «ادعا» را نخورد!
کاش خانه دل،به این آسانی به روی هر تازه وارد ناشناخته گشوده نمی شد.
منبع:تلخیصی از {حیات طیبه/ 4 -اداره کل تبلیغات اسلامی استان کردستان}
تذکر:استفاده از مطلب با ذکر منبع مجاز است
ارسال شده توسط مرجان در 89/8/22:: 8:11 عصر
فقر چیست؟
می خواهم بگویم
فقر، همه جا سر می کشد
فقر، گرسنگی نیست
فقر، عریانی نیست
فقر، گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان می کند
فقر، چیزی را نداشتن است،ولی،آن چیز پول نیست... طلا و غذا نیست...
فقر، ذهن ها را مبتلا می کند
فقر، گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند
فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است، که روزنامه های برگشتی را خرد می کند
فقر، کتیبه سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود
فقر، همه جا سر می کشد
فقر، شب را «بی غذا» سر کردن نیست
فقر، روز را «بی اندیشه» سر کردن است
منبع: {ماهنامه مدیریت خانه -شماره 22}
ارسال شده توسط مرجان در 89/8/22:: 8:7 عصر
قسمتی از دست نوشته های گاندی
من می توانم خوب،بد،خائن،وفادار،فرشته خو یا شیطان صفت باشم،
من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم،
من می توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانی است.
و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزی باشم که تو می خواهی، من را خودم از خودم ساخته ام،
تو را دیگری باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش
منی که من از خودم ساخته ام، آمال من است،
تویی که تو از من می سازی آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان ها کیفیت زندگی را تعیین می کند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزی باشم که تو می خواهی و تو هم می توانی انتخاب کنی که من را می خواهی یا نه ولی نمی توانی انتخاب کنی که از من چه می خواهی.
می توانی دوستم داشته باشی همین گونه که هستم، و من هم.
می توانی از من متنفر باشی بی هیچ دلیلی و من هم،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست،
پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسی جدید باشد.
تو نمی توانی برایم به قضاوت بنشینی و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروی ماورایی خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می ستایند،
حسودان از من متنفرند ولی باز می ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته اند و همچنان می ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستی خواهم داشت، نه حسودی و نه حتی رقیبی،
من قابل ستایشم و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاوری که آنهایی که هر روز می بینی و مراوده می کنی
همه انسان هستندو دارای خصوصیات یک انسان،با نقابی متفاوت،
اما همگی جایز الخطا.
نامت را انسانی باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقاب های متفاوتشان شناختی،
و یادت باشد که کاری نه چندان راحت است.
منبع: {ماهنامه مدیریت خانه -شماره 19}
کلمات کلیدی : من می توانم