سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک چشم بر هم زدن

ارسال شده توسط مرجان در 89/12/15:: 5:34 عصر

یک چشم بر هم زدن - از قصه های زندگانی امام صادق (ع)

«ابن ابی یغور» در گوشه ای از مسجد نشسته بود و به آرامی و حزن انگیز قرآن می خواند.در نزدیکی او،امام صادق(ع) نماز می خواند. او احساس می کرد امام(ع) در هاله ای از نور پیچیده شده است و بوی گل یاس در فضای مسجد به مشام می رسد.

 امام (ع) بعد از نماز، دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و در حالی که قطره های اشک روی محاسن سفیدش می چکید، گفت: «خدایا ! مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن و نه کمتر و بیشتر از آن ،به خود وامگذار.»

درآن لحظه ها، گویی شعله ای در جان ابن ابی یغور روشن شده بود، با خود اندیشید: چرا امام(ع) با آن که معصوم است، این گونه اشک می ریزد و دعا می کند؟

هنگامی که امام (ع) نگاه پرسشگر او را دید. گفت:« خداوند،حضرت یونس را کمتر از یک چشم بر هم زدن، به خود واگذاشت، آن سختی ها برایش پیش آمد ...»

امام (ع) این را گفت و ابن ابی یغور را سخت به فکر فرو برد.

منبع: کتاب بهار و باران - نویسنده: ناصر نادری


بوی غم

ارسال شده توسط مرجان در 89/9/10:: 4:14 عصر

بوی غم - از قصه های زندگانی امام صادق (ع)

«سفیان ثوری»برای دیدن امام صادق(ع) به خانه اش رفت و او را گرفته و ناراحت دید.احساس کرد خانه بوی غم دارد. سفیان پرسید:«چرا امروز ناراحت هستید؟»امام آهی کشید و گفت:«من همیشه اهل خانه را از رفتن به پشت بام منع می کردم. امروز که به خانه آمدم،دیدم یکی از خدمتکارها که از یکی از فرزندانم نگهداری می کرد،در حالی که فرزندم را در آغوش گرفته بود،از نردبان بالا می رفت...»امام به تلخی سکوت کرد. سفیان پرسید:«خب،بعد چه شد؟» امام فرمود: تا او چشمش به من افتاد،ترسید،بدنش لرزید و بچه از دستش افتاد و مرد.غم در چشمان سفیان موج برداشت و گفت:«تسلیت می گویم.»امام چشمانش را به صورت سفیان دوخت و گفت:« اما من از مرگ فرزندم ناراحت نیستم.»نگاه سفیان،رنگ تعجب و پرسش گرفت.امام ادامه داد: «ناراحتی من از ترسی است که در خدمتکار به وجود آمد.» در همان حال،خدمتکار که سخنان امام را می شنید،بغض اش ترکید و گریه کرد.امام رو به خدمتکار گفت:« تو در راه خدا آزاد هستی و هیچ گناهی انجام نداده ای!»


منبع: کتاب بهار و باران - نویسنده: ناصر نادری


زندگی تو- از قصه های زندگانی امام صادق(ع)

ارسال شده توسط مرجان در 89/2/4:: 7:39 عصر

زندگی تو -از قصه های زندگانی امام صادق(ع)

 


آن روز«فضل بین قیس»میهمان امام صادق(ع)بود.او با دیدن نگاه امیدوار و گرما بخش امام(ع)،لب به سخن گشود:«زندگی برایم سخت شده است،نمی دانم چه کنم.دیگر نمی توانم قرض هایم را بدهم.خرج زندگی بالاست و درآمد،کم».
سپس با لحن التماس آمیزی ادامه داد:«ای کاش برایم دعا می کردید تا خدای متعال گره از کارم می گشود!».
امام رو به خدمتکارش کرد و گفت:«برو آن کیسه اشرفی را بیاور».
خدمتکار رفت و چند لحظه بعد، کیسه پول را آورد. امام(ع)، کیسه را به فضل داد و گفت:«در این کیسه چهارصد دینار وجود دارد و کمکی است برای زندگی تو.»
صورت فضل از خجالت سرخ شد و با دستپاچگی گفت:«خیر مقصودم این نبود که شما به من چیزی بدهید. من فقط می خواستم برایم دعا کنید.»
امام(ع)به نرمی گفت:«بسیارخوب دعا هم می کنم.»
آنگاه از روی دلسوزی ادامه داد:«امّا هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تعریف نکن.اولین اثرش این است که تو را در میدان زندگی،زمین خورده نشان میدهد و در نگاهها کوچک می شوی و احترامت از بین می رود.»


منبع:کتاب بهار و باران -نویسنده:ناصر نادری




بازدید امروز: 3 ، بازدید دیروز: 11 ، کل بازدیدها: 173000
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس